شاياشايا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

شاياجون

عشقم شايا

شاياجون سلام خانوم خانوما! امروز تا رسيدم دم در خونه مي خواستم برم خونه اما عشق تو منو كشوند خونه شما. تا در زدم يه دفعه مامانی با عزيز نازنينم اومد درو واكرد تا نيگات به من خورد از ته دلت جيغ كشيدي. درست همون حسي كه من داشتم انگار در تو هم بود. برا همين بود كه منم جيغ زدم و دستامو محكم كوبيدم توسينمو دويدم به طرفت. و فوراًبغلت كردم. تو رو بردم اتاقت كه با اسباب بازيهات بازي كني. گذاشتمت روي تاب. برات خوندم تاب تاب عباسي، خدا شايا رو نندازي!!!! من خوندمو تو قاه قاه خنديدي و من خنديدم و عشق و حال كردم   ...
27 خرداد 1391

عزيز نازنينم!

عزيز نازنينم هر صبح كه از خواب برخاستم اولين يادم تويي، عزيز نازنينم  در محل كار كه ذهنم درگير مي شه باز ياد آرامم مي كنه، عزيز نازنينم بعداز ظهرها كه خسته به طرف خونه حركت مي كنم،فارغ از هر غصه اي با ياد تو لبخند بر لبانم نقش      مي بنده، عزيز نازنينم  توي خونه، تواداره، تو خيابون، تو بيابون، تو جنگل و گلستون يادت هرگز نميشه فراموش، عزيز نازنينم ...
22 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاياجون می باشد